اومیخواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزندامااین کارسختی بود.تنهاپسرش که می توانست به اوکمک کند درزندان بود.پیرمردنامه ای به پسرنوشت ووضعیت رابه اوتوضیح داد:پسرعزیزم،من حال وروزخوشی ندارم ،چون امسال نمی توانم سیب زمینی بکارم من برای شخم زدن زمین خیلی پیرشده ام،اگرتواینجابودی می توانستی به من کمک کنی.
دوستدارتوپدر
بعد ازچندروزپیرمرداین تلگراف رادریافت کرد.
پدربه خاطرخدامزرعه راشخم نزن من آنجااسلحه پنهان کرده ام.
صبح فردا12مامورfbIو4افسرپلیس محلی دیده شدندوتمام مزرعه راشخم زدندبدون اینکه هیچ اسلحه ای راپیدا کنند.پیرمردبهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت وگفت که چه اتفاقی افتاده وچه می خواهدبکند.
پسرش پاسخ داد:پدربرو وسیب زمینی هایت رابکار.این بهترین کاری بود که ازاینجامی توانستم برایت انجام دهم.
نوشته شده دریکشنبه 19تیرماه توسط آموزگار
نظرات شما عزیزان: